شد وقت آنکه باز هوای چمن کنم


آمد بهار و فکر شراب کهن کنم

حاشا که با جمال جهانگیر عارضت


نظاره جانب گل و برگ سمن کنم

در دوزخ از خیال توام دست میدهد


دوزخ بیاد روی تو گلشن شکن کنم

بهر نثار مقدم تو هر دم از سرشک


دامان خویش پر ز عقیق یمن کنم

تا دیده ام من اهرمن خال عارضت


بر آن سرم که سجده بر اهرمن کنم

ز اسرار خویش آگهی اسرار را دهم


چون با خود آیم و سفر از خویشتن کنم